از ساعت 4 صبح توفاصله 100 متری خاکریز دشمن میون میدون مینشون زمینگیر شدیم . قرار بود قبل از رسیدنمون توپخوانه آتش تهیه روسر دشمن بریزه که توانشون رو از دست بدن . نمیدونم اون شب چه اتفاقی اون عقب افتاد که باعث شد ما زودتر از آتش تهیه توپخانه به میدان مین برسیم . معبری رو که تخریبچیا زده بودن گم کردیم و فرماندهان که اشتراکی از ارتش و سپاه بودن گردان رو بردن وسط میدان مین . تخریبچیا شروع کزدن به خنثا کردن مینها . دشمن آماده بود تا برسیم . انگاری خبر آمدنمون رو داشت . دیگه نه راه پیش داشتیم و نه را ه پس . فرماندهان با بیسیم درخواست کمک کردن ولی از خط تا اونجا دو کیلومتر راه بود . کم کم خورشید بیرون اومد چیزی که اصلا دلمون نمی خواست اتفاق بیفته . اون ور جاده الله واکبر یه گردان دیگه عمل کرده بود . اونا هم به مشگل برخورد کرده بودن . زمین گیر شدن . هدف فتح بستان بود . اما نشد . میخوام از احمد بگم . یکی از آرپیجی زنهای  گردانمون . به فاصله 10 متری کنار من دراز کشید . یه کوله گلوله آرپیجی داشت . ما هایم هر کدوم یکی براش برده بودیم . هوا که روشن شد دیدیم رو خاکریز عراقیا چه غوغایی به پاست . به فاصله پونزده بیست متری یه تانک لب خاکریز گذاشته بودن . کالیبرای تانک یک سره با فشنگای رصام کار می کرد . ماهم هر چند نفر پشت تپه ماهورای کوتاه و بلند سنگر گرفته بودیم . احمد پاشد چهار پنجتا شلیک کرد . ساعت 9 شده بود دستور عقب نشینی برامون صادر شد . به احمد گفتم گلوله هاتو بزن بریم . گفت هنوز زوده شاید تانکاشون برای اسیر کردن ما بیان اینور خاکریز . یه گروه رو یه تانک دشمن با تیربارای کلاش و آرپیجی مدام بچه هایی که در حال عقب نشینی بودن رو هدف قرار میدادن . برای هر نفر یه گلوله آرپیجی . احمد گفت میخوام بزنمش . فشنگ داری یه رگبار روشون بگیری . گفتم باشه . خشابو عوض کردم روی رگبار . صدا زدم احمد بزن . یه چشم به خاکریز دشمن یه نگاه به احمد . بلندشد رو یه زانو نشست گلوله آرپیجی رهاشد یه باره دیدم احمدم سینش شکافت . گلوله های کوله اش آتیش جونش شد . احمد . احمد . دیگه قلبی تو سینه نداشت .  دیگه محاسن تازه دراومدش تو صورتش نبود . دسیگه موهای صافو بلندش رو سرش نبود . دیگه جگری نداشت که نفس بکشه . دیگه احمد راحت از همه چیز با یه پرواز بلند .همه چیز وجا گذاشت . تا ساعت ده و نیم کنارش بودم. منتظر پی ام پی که میومدن مجروحارو برمی گردوندن . خبری نشد هر چی اومد یا پر شد از مجروح یا اونایی رو سوار می کرد که میخواستن برگردن عقب  . میگفتن شهدا باشن شب میایم می بریمشون . و ما اونا رو جا گذاشتیمو مجروح برگشتیم . امروز سر مزارش بودم . برای یه عزیز تعریف کردم که چرا احمد توی شهداییست که تو عملیات دوماه بعد شهید شدن . آخه اون دوماه توی آفتابای داغ خوزستان پشت خاکریز دشمن با رفقای خوبش مونده بود رو زمین .  احمد جان نمیای منو ببری ؟