جواد می گوید و من مینویسم . در خیبر چه گذشت . بیش از دوروز بدون غذا کذرانده بودیم و از نانهای خشگ داخل سنگرها که گاه به خون نیر آغشته بود میخوردیم . پشتیبانی لازم به دلیل پیشروی در آب انجام نشد . زمان پاتک دشمن فرارسید . آتش سنگین دشمن تمام بچه ها را زمین گیر کرده بود . دستور عقب نشینی صادر شد . عده ای مقاومت و عده ای اجرا . گروهانی به اسارت دشمن در آمد .     عده ای سوار برقایقها به عقب باز گشتند . وقایقها بود که به خاطر سرنشین اضافه بر ظرفیت در حور واژگون می شد و مردان مرد لحظه های آخر عمر را در آب مجنون به ذکر یاحسین سپری می کردند .و...ناگهان گلوله توپی در کنارم به زمین خورد و دیگر هیچ نفهمیدم . چشم باز کردم خود را در بیمارستانی در تهران یافتم .