تاریکی شب تموم منطقه رو سیاه کرده بود . جلو قول آهنی می دویدم تا اون با دیدن من راه رو پیدا کنه . بچه ها تو سنگرای کمین منتظر بودن ما کی می رسیم . می دویدم اونم با یه فاصله سه قدمی پشت سرم میغرید و می اومد . تو صداش هزاران امید بود . یه عده پشت خاکریز عقب . یه عده توی سنگر ستاد . یه گروه ملکوتیم جلوتر از ما نزدیک دشمن . همه امید وار که ما می رسیم . یه چاله توی راه خاکی پای منو گرفت .گفت نکنه مغرور بشی که توداری اونو می بری . نکنه فکر کنی تو چراغ راهی . دیگه نتونستم راه برم . افتادم . موندم . جهادگر پیر که راننده لودر بود گفت بیا بالا با چهارتا چشم میتونونیم راهو پیدا کنیم . چیزی به آخر راه نمونده بود . رسیدیم یه جایی بین دشمن و خودی باید اونجا یه خاکریز جدیدی می زدیم . تا سپیدی صبح موندیم اونجا . با وجود منورا و صدای رگبار مسلسلا که تو غرش لودر جهادییا گم شده بود خاکریزو زدیم . چه شبایی .
خاکریز
نوشته شده توسط : محمد - تاریخ : پنج شنبه 88/6/12 ساعت 5:38 ص
مطلب بعدی :
پدیده ای که پدیده شد