روزی که خبرآمدنت را دادند،نگران نشدم . باخود گفتم برادران بزرگتری داری که در نبودن من ، نقش پدر برایت دارند ونیستی ام را حس نمیکنی .هرروزکه بزرگتر میشدی و به قول خودت من پیرتر می شدم برنگرانی هایم افزوده میشد که ، فردای تو چگونه رقم می خورد . البته که میدانم فردای تو دردست من نیست که فردای همه دردست خداست و اوست که تقدیر می کند . اما
دلم آن روز برایت سوخت که مشتهای گره کرده را در مقابل صورتم دیدی . دلم آنجا برایت سوخت که با نگاه معصومانه ات به من گفتی : ببین بابا ، میخواهند خودت را بزنند .حالا در نبودن تو آیا مرا؟؟دلم آنجا سوخت که با نگاهت به من گفتی : مگر چه کم گذاشته ای برایشان که امروز بزرگترینشان فریادهایی برسرت می گشد که تابه حال از خودت نشنیده ام . دلم آنجا برایت کباب شد که با زبان بهت زده ات گفتی می خواهند بابایم را بزنند.
عزیزم نگران نباش و سعی کن این تصویرزشت را از ذهنت پاک کنی .هرچند سخت است و من هنوز نتوانسته ام لحظه ای از آن را فراموش کنم .اما تو می توانی . مبادا از آن انشا بنویسی . مبادا داستانش کنی و در دفترت بنگاری . مبادا به رویش بیاوری که شاید شرمنده باشد .
عزیزم غصه نخور. آن روز شاید روز شیطان بود که در خانه ی ما سکنی کرده بود . البته که من کوتاهی نکردم . من بابایی نکردم . من هر چه خواستند فراهم نکردم . هرگاه خواستند اجازه ندادم . هر جور خواستند نبودم .چون، رفاه و آسایش خودم را نمی خواستم . چون می خواستم آنها مردانی باشند که جامعه می خواهد . اگر اینچنین نبود امروز به من نمی گفتی بابا چه زود پیرشدی؟؟!! بیخیال برو بریم پارک قدم بزنیم جان من.
خاکریز
نوشته شده توسط : محمد - تاریخ : سه شنبه 91/1/22 ساعت 12:20 ع
مطلب بعدی :
پدیده ای که پدیده شد