مادر،  دراندیشه چه هستی ؟ به کدامین خاطره بافرزندشهیدت فکر می کنی ؟ کدام روز زندگی اش را مرور می کنی ؟ به او چه می گویی که اینگونه غمگین نشسته ای؟ تودرحسرت دلبندت به غم نشسته ای و من در حسرت لحظه ای از عزت دلبندت . من هروقت برمزار دوستان شهیدم حاضر می شوم از آنها چیزی می خواهم . از هر یک به تناسب اخلاق و رفتار و میزان رفاقتمان چیزی می خواهم . امروز قبل از اینکه تو برمزار فرزندت حاضر شوی دقایقی من با او تنهابودم . از او چیزهایی خواستم که شاید تنها او بتواند از خدا طلب کند . چون اگر من آنچه از او خواستم از خدا طلب کنم گناهی بزرگ حساب می شود . نمی دانم شاید او درخواست مرا بذیرفته باشد واز خدا طلب کند .شاید از تو اجازه بخواهد که ... مادر به شهیدت بگو که روزگار چگونه برمن تنگ آمده . مادر به پسرت بگو که من مانده ام . یعنی جامانده ام . یعنی وامانده ام . یعنی درمانده ام . مادر به غلامرضایت بگو که من هم ... . خسته ام . آشفته ام . راستی او چه خوب سبقت گرفت . چه هوشمندانه . وچگونه مرا جا گذاشت با دنیایی ... .

 





برچسب ها : شهید. مادر.بهشت رضا  ,