قسمت سوم)
صبح روزسه شنبه نهم آبان به همراه مادر وبرادرانش به بیمارستان منتصریه رفتیم .هنوز امید داشتم که از زبان دکتر بشنوم که مجتبی نفس کشیده و احتمال بازگشت دارد . اما هنگامی که از پرستار بخش پرسیدم وضعیت چطور است ؟بااندوهی بسیار گفت فرقی نکرده .دکتر که آمد گفت چند متخصص دیگر هم اورا کنترل کرده اند از جمله دکتر سعیدی .دکتر سعیدی را از حدود هشت سال پیش می شناسم و پدرم که سکته مغزی کرده بیمار اوست .هماهنگیهای لازم انجام شد و برای دیدن مجتبی یکی یکی وارد بخش شدیم . شاید هر مادروپدری در این لحظه آرزودارند پلکی یاانگشتی از فرزندش تکانی بخورد .دیدارها که در این زمانها تازه می شود امیدهم بیشتر می شود و باز من از دکتر تقاضاکردم وضعیت مجتبی را تشریح کند و دکتر خالقی نیز بر بالین او حاضر شد و از قلب او گفت که اکنون با تزریق دارو میتپد .از تنفس او گفت که با کمک دستگاه است و از کلیه ها که دفعش دچار مشکل است و من باز هم از او خواستم عجله کند . دیگران رفتند ومن ساعتی در اطراف بیمارستان ماندم و قدم زدم . برخی دوستان آمدند و دلداریم دادند و از حکمتهای خداوند سخن گفتند . دکتر خالقی یکی از همکارانش رامعرفی کرد و گفت ایشان رابط شماست و مطالبی را به اطلاعتان می رساند . واو گفت :به احتمال قوی فرداچهارشنبه مجتبی را به اتاق عمل می برند وشما قبل از ساعت 10 یک بار دیگر می تواند برای دیدنش بیایید .وروز پنجشنبه مقدمات تشییع را انجام دهید . آه که دیگر تمام امیدهایم برای بازگشت فرو ریخت اما باخود گفتم اهدای اعضایش نوع دیگر زندگیست . وچهارشنبه شد . وقتی در مسیر بیمارستان بودم با دکتر تماس گرفتم .میدانستم تعداد بسیاری از بستگان برای آخرین دیدار با مجتبی به بیمارستان خواهند رفت . به دکتر گفتم مدیریت کار از دست من خارج است هر گونه که خودتان صلاح می دانید تدبیر کنید .ا گفت ماباید ساعت 10مجتبی را به اتاق عمل ببریم .اگر دیر شود مشکل ایجاد می شود . وقتی از ترافیک سنگین عدل خمینی و چهاراه لشکر رها شدم وبه بیمارستان رسیدم ساعت 9:45 دقیقه بود و با گروهی از اقوام مواجه شدم که همه خواهان رفتن به بخش بودند برای آخرین دیدارشان .پرسنل بخش عجله داشتند ومی گفتند فقط مادر وبرادرانش بیایند .برای آخرین مرتبه به دبدن پسرم رفتم وبه او مبارک باد گفتم وعکسی از او گرفتم . بیرون آمدم وبه اقوام گفتم .تصویری که از مجتبی در ذهن دارید را به خاطر بسپارید . دیگر وقت دیدن وجود ندارد . در سالن جلو آسانسور حلقه بزنید و هنگام بردنش به اتاق عمل او را خواهید دید . وبه دکتر گفتم دیگر لازم نیست کسی او را ببیند. پرسنل بخش کار انتقال را آغاز کزدند .یکی در آسانسور را باز نگاه داشت .یکی مسیر انتقال را کنترل کرد ودیگران اقدامات آماده کردن مجتبی و جابجایی تخت را انجام دادند. ساعت 10:10دقیقه بود این مرتبه مجتبی سوار برآمبولانس نشد وقرار بود فقط از طبقه هم کف به طبقه دوم یاسوم بیمارستان برودو آنجا در اتاقی که من حجله دامادیش نام نهادم آرام بگیرد . او را آوردند .وارد آسانسور شد .اما برای لحظاتی در آسانسور بسته نشد .پرسنل بخش مضطرب شده بودند و من با نهیبی به اطرافیان از آنها خواستم از در آسانسور فاصله بگیرند . در بسته شد و مجتبی به سمت بالا حرکت کرد ودیگر من اورا ندیدم تا لحظه ای که در آرامگاه ابدیش قرار گرفت و آنجاهم فرصت نشد صورتش را ببینم وشاید حسرتی در دلم ماند . اما هنگامی که در روزنامه های خراسان و شهر آرا خواندم که سه جوان 14و23و31ساله باپیوند اعضای مجتبی به زندگی باز گشتند از ته دل گفتم الحمدلله .الهی شکر .
خاکریز
نوشته شده توسط : محمد - تاریخ : چهارشنبه 91/8/24 ساعت 8:5 ع
مطلب بعدی :
پدیده ای که پدیده شد