90روز گذشت .تو امروز 21ساله شدی .شاید اگر می بودی فقط با هدیه ای کوچک وتکه کلامی تولدت را مبارکباد می گفتم . و شاید مثل بعضی سالهافراموش می کردم و یادآوری می کردی که فردا دوازده بهمن است . آخه ما نسل انقلابیها دوازده بهمن و بیست ودوبهمن رو زودتر به یادمی آوریم نا تولد فرزندمان . اما چه می شود کرد .تو رفتی . هر چند رفتنت هم زیبا بود بی درد و با افتخار .ولی جان بابا خیلی سخت می گذره نبودنت .البته گهگاهی داداش کوچیکه یه تلنگری بهم میزنه و یادآوری می کنه که بابا مجتبی رفته پیش خدا .یه روز تو مسیر مدرسه می گفت روح مجتبی اومده میگه بیابازی کنیم . فهمیدم روزهایی که میرفتی دنبالش بین را باهم بازی می کردین . به هر جهت ناز شصتت .راه رفتنی رو رفتی وبا رفتنت به چند نفری زندگی بخشیدی .اما هر روز که می گذرد انگار داغت تازه تر می شه . هر چند من صبورمو شاکر .چون میدوانم جای دوری نرفتی . میدونم تنها از قیل وقال این دنیای فانی آسوده شدی . میدونم متنعمی در بارگاه پروردگارت . هرروز از مسیر ترددت عبور می کنم و تو را می بینم که چگونه بالو پر گشودی تا از قفس تنگ این دنیا برهی . خودمو میذارم جات .می بینم لحظه سختی بوده اون لحظه .اما چه میشه کرد شد دیگه .هدیه ای نثارت می کنم که نسیبی از رحمت خدای رحمان روزیت بشه .فقط باخوندن کلام خداست که دلم یه کم آروم می گیره . ای آقا مجتبی ... دیروزسالروز ولادت پیامبر اسلام حضرت محمد (ص)بود . اونجا چه خبر ؟ قطعا شما بیشتر از ما باخبرید .در این 90 روز بارها اومدی تا ببینمت . اما زیباترین زمانش وقتی بود که دعوتم کردی به آسایشگاه خدام آقایمان .اومدم از میوه هایش هم برای برادرانت آوردم . راستی موهات چه شکلی شده .راحت شدی دیگه. آزادی که به هر شکلی که دوست داری اصلاح کنی .میدونم فقط تو از دل من وعلاقه ام خبر داری . آخه بعضیها میبینن من کمر خم نکردم .باخودشون میگن این چه سنگ دله . خب وقتی من میدونم تو کجایی و چه می کنی ،نگران چی باشم . اگه می تونی دست منم بگیر . نه که ناشکری کنم از تقدیرم ولی هر چه زودتر بار گناه کمتر . پس .... تولدت مبارک بابایی