روز سوم ماه رمضان بود که با پسر 9ساله ام بعد از نماز ظهر سر به بیابان گذاشتیم . رفتیم که ساعاتی از روز راسرگرم کار و رسیدگی به چند درخت باشیم تا روز بگذرد .بین راه پسرم آب طلب کرد . از یک مغازه یک بطری آب سرد تگری خریدم .یه بستنی هم برداشت .توماشین بستنی و آبو با اشتها خورد ،منو برادرش هم حسرت یه جرئه از اون آبو داشتیم . تحمل کردیم تا افطار شد وبا چند لیوان شربت تشنگیمون برطرف شد . روزبعد دوباره رفتم بیابون . ساعت سه بود .دیدم اوستا محمودچند رگ آجر چیده و کنار دیوار دراز کشیده . هوا خیلی گرم بود اما تو همون هوا از خستگی خوابش برده بود . دلمو گذاشتم جای دل اون . دیدم اگه روزه داری هم هست اون روزه داری صفا داره . زیر آفتاب داغ ، شمشه و ماله در دست ، سطل سیمانو بیاری بالا بریزی روی دیوار و بعد آجرهارو یکی یکی بچینی تا بشه دیوار . اونوقت روزه هم بگیری .صداتم بلند نشه و شکر خدا بکنی . حالا تصور کنید کسانی که زیر کولرهای گازی ، کنار استخر و جکوزی، با هندونه سردو شربت انبه روزه می خورن و میگن : ای بابا کی به کیه . کی ازاون دنیا خبر آورده . ماکه نمیگیریم .!!
خاکریز
نوشته شده توسط : محمد - تاریخ : یکشنبه 92/4/23 ساعت 6:15 ع
مطلب بعدی :
پدیده ای که پدیده شد