همه عجله داشتن . پا روی پدال گاز و برای زود رسیدن به فکرازدست ندادن لحظه ها .
دخترک کنار خیابان ایستاده بود .نمی دانست برود یا بماند تا آنهاکه رفتنشان مهمتراست بروند.
درست روی خط عابر . برخلاف عابران پیاده که سمت چپ و راست رانگاه می کنند اوفقط مستقیم را نگاه می کرد .
گهگاهی عصای سفیدش را جلو عقب می برد .انگار میخواست بگوید : من هم عجله دارم .اما فقط تا آن سوی خیابان .
گویا می خواهد بگوید : آیا کسی هست حق مرارعایت کند ؟! نه ! حقش را نمی خواهم .فقط حقم را رعایت کند .
شایدباجلوعقب کردن عصای سفید می خواست بگوید مگر چشم ندارید که عصایم میخواهد از خیابان عبور کند؟!
در چند قدمیش ایستادم .هنوز باورش نشده بود که کسی دیگر عجله ندارد .
دوباره عصایش را جابجا کرد .برایش دوتک بوق زدم و حرکت کرد .
چشمانم تا آنسوی خیابان بدرقه اش کردند که آه از نهادم برآمد . ای بی انصاف ! ببین کجا پارک کرده !.
خودرو 206 دقیقا جلو پلی پارک کرده بود که عابران پیاده باید از روی جوی کنار خیابان عبور می کردند.
می خواستم پیاده شوم .اما ...
دخترک آهسته با عصایش به کنار خودرو میزد تا به انتهای آن رسید .
خواست از آن طرف خودرو خود رابه پل برساند که آنقدرچفت پارک شده بود که مجبور شد یک پا یک پا به زحمت به پل برسد .
خیالم راحت شد انگار منتظر بودم جوی کنار خیابان حادثه ای ببیند . به خود آمدم وبعد متوجه شدم که آه کلاسم دیرشد...
خاکریز
نوشته شده توسط : محمد - تاریخ : پنج شنبه 93/8/29 ساعت 2:40 ص
مطلب بعدی :
پدیده ای که پدیده شد