گاهی کودکان می خواهند چیزی به بزرگترها بگویند اما نمیدانند چگونه بگویند . بزرگترها هم نمیدانند چگونه کودکان را بفهمند . با چهره ای معصومانه و نگاهی پراز صداقت می گوید که من .من میخوام از شما بپرسم که .که ...وجواب می شنود .چی میخوای بگی زود باش کار دارم .ها بگو چی ؟ و اودوباره میگوید . من .من شما رو خیلی خیلی اندازه یه ...باز سخنش قطع می شود که .ای بابا زود باش بگو چی می خوای . غذا که خوردی دیگه چی می خوای بگی . بروبازی کن کار دارم غذا روگازه .شیرآب بازه . ای بچه جون سمیراخانوم جلو رده بگو دیگه ....واو با دستپاچگی میخواد ادامه حرفاشو بزنه که این پاو اون پا می کنه و مشنوه که.بدو برو دستشویی یه وقت خودتو خیس نکنی . و او می رود اما با یک دنیا حرف مانده توی دلش . میخواست بگوید منو چقد دوست داری. میخواست بگوید من شمارا خیلی خیلی اندازه یه دنیا دوست دارم .اما عقده در گلو ماند چون حوصله ای برای شنیدن حرفهای بریده بریده اش نبود . کودکان را دریابید . آنها مظلمومند .
خاکریز
نوشته شده توسط : محمد - تاریخ : دوشنبه 91/7/17 ساعت 10:59 ع