سر زدم به یه نوشته از سیب سبز یادم از جبهه افتاد . یادم از یه شب سخت نزدیک بستان . یه شبی که گلهای بوستان امامو پرپر کردن . مونده بودیم پشت خاکریز دشمن بدون بدون آب غذا با تفنگای خالی از بوی باروت . مونده بودیم که شاید کسی بیاد . مونده بودیم باصدای نعره بعثیا . باصدای رقص و آواز جشن و شادیشون . کنارم گلهایی پرپرو غرق به خون . دورمون پر بود از مین جنون . منتظر که یکی صداکنه . اون طرف یکی یکی گلهای امامو می بردن . زخمیاشو تیر خلاصی می زدن . دادو بیداشون توصدای غرش تیرهای رصام گوشامون رو کر میکرد . میچکید قطره های خونی که به کف گرفته بودم . شاد از اینکه منم سهمی در شکستن سکوت دارم . یه صدای آشنا نه یه دست آشنا منو آورد پشت این خاکریز . تو بگو چیکار کنم .
خاکریز
نوشته شده توسط : محمد - تاریخ : سه شنبه 88/6/10 ساعت 7:8 ع