چهارشنبه .ساعت 16.کلاس 112. درس آمار .املای استاد :
برای انجام هرآزمون آماری بایداین گامها را برداشت : نوشتن فرض صفر و فرض مخالف ، انتخاب آزمون آماری مناسب ، مراجعه به جدول آماری مربوطه وتعیین نقطه بحران ، محاسبه و مقایسه ، تصمیم گیری آماری و تصمیم گیری عملی .
اینها عبارتهایی بود که  امروز در اولین دقایق درس آمار استاد املا کرد و ما نوشتیم  و بعد ادامه داد: می خواهم امروز آزمون مقایسه میانگین با ارزش ثابت را بگویم ، اگر اولین آزمون را یاد بگیرید قول می دهم تا آخر آزمونهای دیگر را یاد بگیرید واگر ...
مرا به پای تخته خواند . محمد! یک منحنی کجی مثبت بکش .  با کمی تامل خطی کشیدم و چیزی شبیه آنچه به آن منحنی می گویند رسم کردم .نگاهی به همکلاسیها و یکی با اشاره گفت برعکس بکش برعکس . خواستم پاک کنم و دوباره بکشم .اما با خود گفتم اگر تا به حال این شکل برایم منحنی مثبت بوده پس بگذار تا بعداز نگاه استاد هم باشد . استاد که با دیگر دانشجویان گرم صحبت بود نگاهی به تخته انداخت و با یک آفرین گفت منحنی کجی منفی را هم بکش و من عکس آن منحنی را کشیدم البته کمی زیباتر از اولی .استاد پس از نگاهی تحسینم کرد و گفت بشین خوبه . هنوز به صندلی نرسیده بودم که استاد شکلاتی به من داد که طعم شیرینی قندی را داشت که پدر در کودکی پس کار خوب فرزندش به او هدیه می کند . از من پرسید میدانی چه استعدادهایی داری ؟ کمی فکر کردم و احتمال دادم می خواهد بگوید نقاشیت خوب نیست . گفتم کشاورزی دوست دارم و...هنوز به دنبال استعدادهای نداشته ی خودم می گشتم که روبه هم کلاسیها کرد و گفت : استعداد ادبی وکلامی خوبی دارد .وبلاگش را خوانده اید؟ قشنگ می نویسد . و... شیرینی کلامش در عمق وجودم نفوذ کرد چون می دانم اهل مبالغه نیست . من شرمنده ی این همه تمجید استادشدم . آنهم نه برای یک مرتبه که چند مرتبه .
استاد به ادامه درس پرداخت و من آهسته و بی سروصدا به دوره ای از زندگی گذشته ام بازگشتم . دوره ای که شاید باعث ایجاد استعدادهای کشف شده توسط استادم شده بود .
گردانی داشتیم .فرمانده ای داشت قارونی نام . روزی در حلقه تدبیری نشستیم .از همه خواست که نظر بدهند چه کنیم که دشمن ما را دوبرابر بپندارد . هر کس نظری داد . نوبت به من که رسید اول ترسیدم که بگویم . آنروزها آمار نمی دانستم . مهر قبولی کلاس اول راهنماییم با شیرو خورشید بود وچند ماهی قبل از پیروزی انقلاب خشک شده بود . بعد از آن هم فرصت رفتن به کلاس دوم را نداشتم و مستقیم وارد دانشگاه انسان سازی امامم شده بودم . اما گفتم . گفتم کمی خرج دارد نظر من را بدانی . گفت : یعنی چی حرفتو بزن .گفتم به بچه های مهندسی بگویید شبانه لودرها را بفرستند کمی جلوتردر سمت چپمان خاکریز دیگری بزنیم وبه نوبت خودمان را پشت آن خاکریز به دشمن نشان دهیم تا احتمال دوبرابر بودنمان در نگاه دشمن افزایش یابد . قارونی کمی فکر کرد و به دیگران نگاه کرد و کفت : آفرین مهندس .آفرین مهندس . واز آن روز تا روز ترخیص شدنم به من می گفت مهندس گردان و من همه جا نظر می دادم و فکر می کردم واقعا مهندسم !!
. همین چند ماه پیش دیدمش . ازعرض خیابان عبور می کرد . دستهایی لرزان و شانه ای افتاده. به سویش رفتم .صدایش زدم فرمانده . حاجی خودتی ؟!! دستش را بوسیدم واو که از درد و غصه روزگار سکته کرده بود یا به قول شهید باکری  دق کرده بود، بعد ازسی ویک سال باز هم مرا مهندس خطاب کرد . ...
چرتی همه ی وجودم را فرا گرفته بود وچشمهای خواب آلودم نظر استاد را به خود جلب کرد و باسوالی دقیق از اتفاقی در ساعتی قبل مرا به کلاس بازگرداند و...





برچسب ها : دانشگاه  ,