روزهای سخت دفاع مقدس فراموش شدنی نیست . روزهایی که بیش از 25 سال از آن می گذرد . عده ای از کسانی که آن روزها را رقم زدند تازه در حال بازگشت به آغوش وطنند . سالها زیر خاک سوزان جنوب و شاید آنسوی مرزهای خاک وطن . زیر گامهای دشمن آرمیدند ولی تاب دوری از هم وطن ، طاقت آنها را گرفت و خود نمایی کردند . شهدای گمنام وطن گروه گروه باز می گردند. شاید مانده بودند که حالا باز گردند تا عطر وجودشان دلهای دوستانشان را جلایی بدهد . شاید مانده بودند تا امروزی بیایند که فشار غم و اندوه سینه دوستانشان را می شکافد . آنها می دانستند که روزی خواهد رسید که کسانی بگویند دیگر دفاع مقدس فراموش می شود .دیگر نسل آنروز در حال انقراض است و امروز روز ماست و باید حرفهای جدید زد . آنها ماندند تا حالا بیایند که شاید تکه استخوانهایشان هم در دفاع از این انقلاب و نظام خروشی به پا کند .
وهنوز هستند دخترانی جوان و پسرانی با غیرت که دست دراز کنند تا با لمس تابوت آن گلدسته های دفاع مقدس جرعه ای عشق بنوشند . هستند مردان و زنانی که به دنبال گرده خاکهای جنازه خاک شده ی آنها به راه افتند و صدابزنندآیا تو پسر من هستی ؟ آیا تو جواد منی ؟ آیا تو حسین من هستی ؟ کجا بودی عزیز دلم ؟ چرا حالا آمدی که نقش صورت نداری ای گل پرپرم ؟ و آفرین براین ملت بیدار و با بصیرت که هرگز یاد مردان با غیرت دفاع مقدس را از یاد نبرده اند و آغوششان باز باز است ....
جنازه پسرش را در اهواز دفن کردند، ننه علی میخواست قربانعلی را بیاورد پیش خودش، پیکر قربانعلی رابه تهران منتقل کردند.با آنکه حالا قربانعلی به او نزدیک شده بود اما نمیتوانست دوری قربانعلی را تحمل کند. برای همین برای همیشه اسبابکشی کرد بهشت زهرا، سر خاک پسرش تا شبها او را در آغوش بکشد.
17 سال زندگی آنها در بهشت زهرا طول کشید، از سال 59 تا 76 تا اینکه ننه علی از پا افتاد.حالا ننه علی توی خانی آباد در خانه دخترش نشسته و میگوید: دو تا بچه دارم که هردو اینجا هستند، یکی پیشم نشسته یکی هم اینجا توی قلبم.
ننه علی را خیلیها میشناسند، چند سال پیش هر وقت سری به بهشت زهرا قطعه شهدا زدیم، پیرزن خمیدهای را دیدیم که آهسته از کنار قبرها عبور میکند. خیلیها فکر میکردند او هم مثل بقیه مادران شهدا هر هفته به دیدار فرزند خود میآید ولی او شب و روزآنجا بود و با کسی زندگی میکرد که قرآن کریم اورا زنده میخواند.
درباغ شهادت باز باز است . خوشا به حال آنان که هنوز هم لیاقت و سعادت شهادت نصیبشان می شود .
پاسداران خرم آباد تبریک وتسلیت
یه لحضه مکان نما رو روی مزار شهید نگه دار
چه روزهایی داشتیم با اینا . چه شبها که تا به صبح گاهی از آرزوها مون برای هم می گفتیم گاهی از گذشته هامون . چه شبهایی با غلامرضا تابه صبح اسلحه به دوش توی کوچه وخیابون شهر نگهبانی می دادیم . لحضه شهادت احمد دیدنی بود . آرپیچی به دوش شاید صد متری خاکریز عراقیها. نشانه گرفته بود تانک پشت خاکریز روکه... گلوله کالیبر 50 سینه احمدو شکافت . آخ که چه لبخندی داشت احمد لحضه آخر .
جمعه برای دیدار دوستان رفته بودم بهشت رضا . دیدم تعدادی از خانواده ها بر مزار عزیزانشون نشستند و یاد ها تازه می کنند . به ذهنم رسید برای یه کار تحقیقی که دارم احوالی ازبعضی خانواده ها به طور تصادفی بپرسم . بعد از صحبت با هر کدومشون یه جوری خجالت کشیدم . هر کدوم یه مطلبی رو یادآور شدن که من غافل از اونا بودم . اما حرفای یه مادر شهید دلمو ترکوند .عرق شرم به پیشانیم نشست . می گفت .شما دیگه خانواده شهدا رو فراموش کردین . شما کم کم شهدا رو هم فراموش می کنین . سه ساله هیشکی در خونه منو نزده حالمو بپرسه . اینجا هم که میام وقت مراسمها همتون از سرخاک بچه من رد می شین میرین سراغ بزرگان . منظورش اشاره به مزار سرداران شهید بود . اونجا حلقه می زنید از اونا می گید و... دلم کباب شد . با خودم گفتم پس این ایام الله ها که نهادها و ادارات این همه آمار سرکشی از خانواده شهدا میدن کجا میرن . از کدوم شهدا سرکشی می کنن . مگه تو مشهد چندتا شهید داریم . اصلا چیکار کنیم که شهدا فراموش نشن . یعنی ما شهدا رو فراموش نکنیم . شهدا که مارو فراموش نکردن . آخه همه جا تو زندگی ماها سرک می کشن و حلال مشکلاتمونن . یه چیزایی به فکرم رسید شاید بتونم قدمی بردارم . اما تنهایی سخته کمک می خوام . کمک .. چه جوری میشه با شهدا دوست بشیم ؟
یک شب غلامرضا برای شناسایی وارد منطقه عراقی ها می شود .که به یک گروه گشتی عراق بر خورد میکند.گشتی های عراقی او را تعقیب می کنند، غلامرضا در حالی که سعی می کرده از کمین عراقی ها فرار کند مجروح می شودوخودش را پشت یک بوته پنهان می کند.وآیه (وجعلنا ...)را می خواند ،که عراقی ها به او نزدیک می شوند ،ولی او را نمی بینند.بعداز رفتن عراقی ها غلامرضا خودش را به نیروهای خودی می رساند (گوینده برادر شهید)
آخرین شبی که ما با هم بودیم . برای عملیات آماده می شدیم بعد از شام نوحه سرای بود و بچه ها شور و حالی دیگری داشتند ، در همین حال برادر دژبان آمد و سفاش کرد که کسی متفرق نشود . ممکن است هر لحظه دستور حرکت برسد . نزدیکی های صبح بود که شنیدیم برادر دژبان راز و نیاز می کرد ، بعد از لحظاتی دستور حرکت رسید ایشان از من خدا حافظی کرد و گفت: مهماندوست من در این عملیات شهید می شوم واگر شهید شدم دوست دارم در مشهد بیایی و جلوی جنازه ام نوحه بخوانی. و همینطور هم شد .(گوینده حمید رضا مهماندوست)
زیباست . زیبا . جایگاهی که هر عاشقی آرزو میکند در آن قرار گیرد . زیباست . زیبا . اگر می شد بردوش آدمیان قرار نگرفت بهتر بود . آخر سنگینی بر دوش دیگران خسارت دارد . آنان دوست دارند . ولی اینان نه . اینان همه خودی خود را داده اند تا آنان در رفاه و آزادگی باشند چطور راضی می شوند بردوش دیگران به قرار بگیرند هر چند افتخاری برای دیگران باشند . اینان با خدا معامله کرده اند . معامله . بده و بستان . امانت خدا را داده اند خدارا گرفته اند . آه اگر روزی ترکشی . تیری . سرگردان مامور شود که ...